loading...

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

بازدید : 0
دوشنبه 17 فروردين 1404 زمان : 11:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

شنیدین میگن «برای من آب نداره، برای تو که نون داره؟»

جریانِ این مَثَل اینه که یه بابایی، یه بابای دیگه رو میبره وسط یه دشتی و میگه حفر کن تا به آب برسی. اون بابائه هی حفر میکُنه و هی پیش میره و هی تلاش میکنه به آب نمیرسه. میگه اینجا آب نداره‌ها. اون یکی بابائه ولی مدام میگه حفر کن. از اون غر زدن و از این یکی امر کردن. تا اینکه اون بابائه که ته چاه بوده میاد بیرون و میگه حاجی اینجا آب نداره و من دیگه ادامه نمیدم. اون یکی بابائه هم میگه: تو بِکَن. برای من آب نداره برای تو که نون داره.

یه زمانی خیلی این مثل رو دوست داشتم. شاید جاهایی هم به کار برده باشم. اما امروز واقعا بهش معتقد نیستم. چون نیتِ واقعی اونی که امرِ به حفرْ میکنه رو نمیدونم. آدما این روزها دیگه واقعا معلوم نیست چه نیتی دارن. اینکه اون چاه رو برای چی یا برای کی حفر میکنه خیلی مهم شده. اینکه با دستای تو بخواد به جسم کسی آسیبی برسونه خیلی باید مهم باشه.

برای یه پروژه‌‌‌ای ، هم برای پوشش تصویری و هم تدوین و گرافیک و غیره، دعوت به همکاری شدم. از یه جایی به بعد دیدم ادعایی که میکنن، با چیزی که خروجی میگیرن، زمین تا آسمون فرق داره. اینکه یه مشت آدم متخصص رو دور هم جمع میکنن و خودشون بعنوان فردِ معمولی جامعه، یا نماینده‌ی مردم، گردهمایی رو مدیریت میکنن، با اون چیزی که در خروجی مشاهده میشه، توفیر داره.

با خودم گفتم خوب اینا که ادعا میکنن نماینده‌ی مردم هستند و باید بیطرف به موضع‌های مختلف، فقط بعنوان شنونده گوش بِدن و حق انتخاب و تصمیم گیری رو به خود مردم بدن، چرا دارن بر خلاف آن چیزی که ادعا میکنن عمل میکنن؟ و موضع رو به سمت و سویی که مزه‌ی بهتری داره و چرب و چیلی تره سوق میدن؟ حتی اگر بر ضرر مردم باشه؟

گفتم دیگه نمیتونم با شما ادامه بدم چون با چیزی که به اون معتقدم، جور در نمیاد. یهو به من گفتند داداش تو بیا کارِت رو بکن و پولت رو بگیر. ولی من گوش نکردم و دیگه ادامه ندادم.

داشتم فکر میکردم اگر واقعا میخواستم به این چیزا اهمیت بدم و برم کارم رو بکنم و پولم رو بگیرم، الان هم صاحب یه خونه‌ی وسیع و بزرگ بودم و هم ماشین آخرین سیستم غیر چینی.

متاسفم از عزیزانی که دعوتشون کردم و صفحه اینستاگرام و آپارات و یوتیوبِ اون پویش رو بهشون دادم و خواستم که همراه باشن. آدمایی که ادعا میکردن نماینده‌ی بی طرفِ مصرف کننده هستند، در واقع چنین نبودند. اونها در واقع نماینده تامّ شرکت‌های لبنی و گوشتی‌‌‌ای بودند که با این ترفند، حواس مردم رو از واقعیت‌هایی که در مصرف روزانه شون وجود داره و باید بهش میپرداختند، دور میکردند تا تولید کننده‌ها بتونن با آرامش و بدون دغدغه‌ی مصرف کننده، به کثافت کاری‌هاشون ادامه بدن.

چاهی که حفر میشه لزوماً برای رسیدن به آب نیست. گاهی برای به دام انداختن و ایجاد بستری برای به خطر انداختن جسم و گاهاً روح دیگران حفر میشن. کاش زود بفهمیم و در این حفاری‌ها سهیم نباشیم.

بازدید : 0
شنبه 15 فروردين 1404 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

تو خیابون دیدیمش و بعد از سلام و حال و احوال پرسی بهش میگم: آقات میگه سالی سه چهار بار میری کربلا

میگه: آره اگر قبول کنن

میگم: بابا نورچشمی! چرا قبول نکنن؟ حالا چرا انقدر زیاد میری؟ تور داری؟

میگه: نه میطلبن دیگه

میگم: میطلبن و فکر میکنی قبولت نمیکنن؟

هیچی نمیگه

با خودم گفتم این که راه پاش باز شده و احتمالا با یه توری چیزی آشنایی داره . یه سنگی بندازم شاید گرفت.

میگم: عاشورا تاحالا کربلا بودی؟ خیلی دوست دارم عاشورا اونجا باشم

و از احساسم نسبت به کربلا و روز عاشورا و علاقه م برای حضور در اون زمان و مکان، کلی حرف زدم.

خیلی خونسرد گفت: میتونی غَمه رو تحمل کنی؟

با خودم گفتم ایول گرفت. عاشورای امسال کربلام

میگم: غَمه دیگه. سرتاسر ماجرای عاشورا غمه.

میگه: غم نه. قمه.

چشمام گرد میشه و میگم: قمه؟ قمه چیه؟

میگه: خون. بوی خون و گوشت گندیده رو میتونی تحمل کنی؟

میگم: چه خبره اونجا مگه؟

یه لحظه گفتم شاید از بس گاو و گوسفند و شتر میکشن چنین چیزی میگه

میگه: تو خیابونهای نزدیک حرم خون جاریه. خون آدم.

یه لحظه فکر کردم از این دست آدمهای متوهمیه که داره مزخرف میگه

گفت: یه رسمی‌هست که یه سری از قوم‌ها دارن و قمه زنی میکنن. به سرشون، به دستشون. یا با زنجیرهایی که بهش تیغ وصل کردن، خودشون رو زخمی‌میکنن. اعتقاد داری؟

گفتم: نه این جهله.

گفت: نه این اعتقاده.

حالا مطمئن شدم که آدم متوهمیه و داره مزخر ف میگه

میگم: شما هم قمه زدی؟

یه جوری که انگار میخواد به منِ کپر نشین بگه تو قصر چند هزار هکتاری زندگی میکنه و به خاطرش باید به من فخر بفروشهمیگه: آره.

همسر که شاهد گفتگوی ما بود و قشنگ معلوم بود اگر بیشتر ادامه میدادیم رسما حالش به هم میخوردگفت: امام حسین راضیه که شما به خودت آسیب میزنی؟

میگه: من فقط یه خراش ایجاد میکنم. میزان خونی که از من بیرون میزنه به اراده‌ی امام حسینه.اونوقت معلوم میشه که کم راضیه یا خیلی.

چشمام گرد تر میشه. اونقدر که میخواد از لای پلک‌هام بزنه بیرون

همسر میگه: به نظرم این ابهانه ست

میگه: شما حق ندارید مسخره کنید.

میگم: مسخره نکرد که. گفت این یک عمل ابهانه ست.

میگه: مسخره کردنه دیگه.

میگم: بیخیال پیاده روی اربعین هم رفتی؟

میگه: اعتقادی به این سوسول بازیا ندارم.

یکی از چشمام درسته از حدقه میزنه بیرون و میفته زمین ، خم میشم و برمیدارم و خاک‌های روش رو لیس میزنم و میذارمش سرجاش.

میگم: سوسول بازیه؟

میگه: آره.

میگم: آقا خیلی تاکید دارن به این پیاده روی.

میگه: آقا کیه؟

میگم: رهبر

میگه: من اونم قبول ندارم. پیرمردِ ...

حرفش رو قطع میکنم ومیگم: ولی ظاهرتون اینطور نشون میده که صبح تا شب تو بیتِِ رهبری مشغول جمع آوری نصایح ایشون هستید و جزو ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرتون.

میگه: من فقط یه زن چادریَم.

همچنان که مشغول فرو کردن چشمهای از حدقه بیرون زده م بودم، ازش ترسیدم گفتم نکنه یه وقت بهمون حمله کنه پس به همسر اشاره زدم بریم؟

همسر گفت: نه صبر کن ببینم این دقیقا فازش چیه؟

دستش رو گرفتم و به زور کشیدمش و گفتم کار دارم باید بریم.

و رفتیم.

توی راه جاتون خالی یه کبابی دیدیم که گوشت برادر میفروختن نشستیم یه دل سیر از عزا دراوردیم و رفتیم خونه.

بازدید : 2
يکشنبه 9 فروردين 1404 زمان : 11:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

در حالی که گرداننده‌های اصلی این مملکت در حال بررسی چگونگی، آری یا نه‌ی مذاکره با اون ابله روانی هستند، پزشکیان رفته خونه علی نصیریان برای تبریک روز تئاتر.

من خودم تئاتری هستم و خوشحالم از اینکه رئیس جمهور مملکت به این هنر اهمیت میده اما رئیس جمهور داریم تا رئیس جمهور. احاضرم قسم بخورم این بابا، اندازه انگشتان یه دستش هم تئاتر نه دیده و نه شنیده.

کاملا مشخصه یه مشت نخودسیاه دادن دستش گفتن برو به این‌ها رسیدگی کن و جلو دست و پای ما نباش. یک پُستِ فرمالیته برای آدمی‌که با رئیس جمهور شدنش، خودش و خانواده‌ش و سابقه و آبروش رو آفتابه گرفت و رفت..

عکسش:

https://media.khabaronline.ir/d/2025/03/28/4/6205339.jpg?ts=1743193679000

بازدید : 9
دوشنبه 3 فروردين 1404 زمان : 12:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

کلمات کلیدی:

قُله:تُپُق رهبری که ملت رو نشئه کرد.

تلویزیون:حذف چهره‌های محبوب. چه هنرمند، چه روحانی و چه اندیشمند

رسانه:کذب محض. اخبار سفارشی. افشای نصفه نیمه با حروف اختصاری.

موشک:

عراق:در حال خروج از جبهه مقاومت.

معیشت:تخم چپ همه‌ی مسئولین.

اقتصاد:پروژه ناقص الخلقه‌ی انقلاب اسلامی. آسِ حُکمِ دشمنِ نابکار

پزشکیان:نترس، جسور، با شهامت، کاری، بیسواد، احمق و شوت و....

آب و برق:مهره سرگرم کردن مردم.

رهبری:شعر، شاعری، شعار، نصیحت و دیگر هیچ/.

بیان:حذف احتمالی این پُست.

بازدید : 5
يکشنبه 2 فروردين 1404 زمان : 14:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

فرض کنید در مسابقات پرش از روی مانع، شرکت‌کننده نفر اول با هزار زحمت و تلاش خود را به خط پایان می‌رساند و همان موقع که همه‌چیز خوب به‌نظر می‌رسد، پایش به مانع برخورد کرده و کله‌پا می‌شود. طوری‌که بقیه شرکت‌کنندگان نیز با برهم خوردن مانع و افتادن نفر اول، تمرکز خود را از دست داده و پایشان به دیگری گیر کرده و زمین می‌خورند. احساس برخورد با صفحه 404 دقیقا احساس همان شرکت‌کننده‌ای است که در یک قدمی‌خط پایان با کله زمین خورده است! همان‌قدر ناامیدکننده و ناراحت‌کننده.

خطای 404 مانند احساس پوچی زمانی است که با هزار وسواس و گرسنگی غذایی را از منوی رستوران انتخاب می‌کنید و همان موقع سرآشپز می‌گوید: متاسفانه این غذا را نداریم. همان‌قدر ناامیدکننده، پوچ و ناگزیر!

امیدوارم سال 404 اینگونه نباشه براتون.

داشتم به دور و برم نگاه میکردم و سعی میکردم یادم بیاد قرار بوده چی کار کنم، اما یادم نمیومد. گوشیم رو درآوردم که زنگ بزنم و بپرسیم برای چی اومده بودم بیرون که دوربین سلفی رو فعال کردم و از خودم فیلم گرفتم. همون لحظه سال تحویل شد و تمام. هیچ چیزی تغییر نکرد. نه رنگ آسمون، نه وضع آسمون، نه رنگ چشمام و نه رنگ دلم و مدام فکر میکردم برای چی دارم از خودم فیلم میگیرم که دیدم کنار محل کار همسرم ایستادم.

پ‌ن: استوریش کردم بعضیاتون دیدینش

بازدید : 10
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 11:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

روز-داخلی- کارگاه عکاسی

یک میزِ تک‌پایه با ساتَنی نسکافه‌ای رنگ در وسط صحنه، چند کاسه خالی، تُنگِ جلبک بسته‌ی ماهی‌ای که مدتهاست رنگِ ماهی به خود ندیده، دیوارهایی به رنگ سبز لجنی که با‌های‌لایت‌ها و لولایت‌های فراوان و نا‌منظم و شلخته، چرکیِ غلو شده‌ای رو القا می‌کند، سه قطعه اشیاء و ابزارِ آشپزخانه که با سین شروع شده و دیگر ذوقی برای یافتن چهارمی‌و پنجمی‌و ششمی‌و هفتمی‌نبوده است، با یک صندلی که یکی از پایه‌هایش شکسته و وقتی روی آن می‌نشینی باید تبحرِ حفظ تعادلت را داشته باشی که نیفتی، که اگر بیفتی، نباید میافتادی، که به ما چه؟ که بِهِت گفته بودیم که اگر زارتی بخوری زمین هیچ کسی مسئولیت خُرد شدن لگنت را به عهده نخواهد گرفت، دیده می‌شود.

جوانی با لباس‌های معمولی -پیراهنی طوسی با راه راه‌های ریز افقیِ آبی رنگ و شلوار پارچه ایِ قهوه‌‌‌ای و گشادی که پشت زانوانش مثل پیشانیِ پیرمردانِ نود ساله چروک و چروک‌هایش خشک و سفت شده اند، و یک کتانیِ سفید چرک که زبانه یکی از لنگه‌های آن روی شلوار آمده- کنار میز ایستاده و به دوربین نگاه میکند.

"چیلیک"

صدای شاتر دوربین شنیده می‌شود و عکس ثبت می‌شود و بعنوان تم نوروز 1404در صفحه‌ی اینستاگرامِ کارگاه عکاسی من نشر می‌یابد و در توضیحات نوشته می‌شود، "کاملا رایگان در قطع و اندازه‌ی ثابتِ ده در پانزده سانتیمتر". که چی؟ که بعنوان نمونه‌ی کوچکی از سفره خالی مردم، قصد داشته باشد مشتریانی را جذب کند که کنار این سفره‌ی سرد و بی‌روح بنشینند و عکس بگیرند و به یادگار در آلبوم‌هایشان بگذارند. و در آینده اگر روزگارشان بدتر از امروزشان نبود، و خواستند به فرزندان و نوه‌های خود از وضعیتِ اسفبار امروزشان بگویند،به جای واقعیتی که باید در تاریخ مصور خانوادگیِشان ثبت می‌شد، زرق و برق‌های دورغین و کذایی تحویل نسل آینده ندهند.

روز-داخلی- اداره اماکن عمومی‌شهر

برگه‌ای که در آن تعهدنامه‌ای دیده می‌شود روی میز است و دستانی آن را امضا میکند .

در آن نوشته شده است: "تعهد می‌دهم نه تنها در صفحه‌ی اینستاگرام، بلکه در مخیله‌ام هم نگنجد که مملکت انقدر آش و لاش است و دیگر سیاه‌نمایی نکنم و نگویم مردم حتی به عید هم فکر نمیکنند؛ و دیگر از این غلط‌ها نمی‌کنم. و همین الان در حضور شما صفحه‌ی مذکور را باز، و عکس مربوطه را پاک می‌نمایم. امضاء خشششخشششخشش (صدای خودکار و امضاء) "

روز - خارجی- بیرون محوطه اماکن عمومی‌شهر

با لبخندی بر لب-که انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز تحت کنترل خودش است از همه حتی از پاسبان دربِ ورودی هم عذرخواهی و تشکر می‌کند و مثل سگی که فکر می‌کند چوبی قرار است در ماتحتش فرو کنند، درنگ نکرده و فِلِنگ را می‌بندد.

فیداوت

تیتراژ

بازدید : 13
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 22:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

میگم تو مگه با کِ اشرفی در ارتباطی؟

میگه نه چطور؟

میگم یه کِ اشرفی تو تلگرام پیام داده و میگه شماره م رو تو بهش دادی

میگه کِ اشرفی؟

میگم آره

میگه ببینم

(میبینه)

میگه این که تِس

میگم تِس چیه ؟ کِس.

میگه بابا جان این تِس

میگم نه کِس

میگه بابا کِس نیست که تِس. برو عینکت رو بیار.

میگم کِس تِس نداره که اشرفی که هست.

میگه بابا من از اون یارو متنفرم مرتیکه هیز

میگم خوب پس این تِ کیه؟

میگم چه میدونم؟ پس قبول داری که کِ نیست و تِس؟

میگم آره. منو بگو فکر میکردم کِس. نگو تِس

پ.ن: رد میشد گفتم یه چی بنویسم.

بازدید : 17
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 17
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

ما بیبضاعت‌ها برای اینکه بتونیم با پول اندکی که داریم دینار بیشتری بخریم، منتظر میمونیم تا دولت اعلام کنه بریم بانک و دینارِ یه خورده ارزونتر بخریم.

برای اینکه از کار و کاسبی نیفتم رفتم دمِ درِ بانک که وقتی ساعت شش و سی دقیقه شد، اولین نفر باشم که وارد میشم.

تا حضرات جا بیفتن و چاق سلامتیشون با همکارای دیگه تموم بشه یه نیم ساعتی گذشت.

میگم «آقا دینار اینجا میدن؟!»

میگه «دلار بهتره چرا با دلار سفر نمیکنی؟»

حوصله شعار درمورد دلاز زدایی و این بساطا رو نداشتم. به من چه که تو همه مسائل بخوام یه نظری بدم و دخالت کنم.

گفتم «نه آقا دینار میخوام.»

میگه «ثبت نام کردی؟»

میگم «کجا؟ سماح؟»

میگه «نه. بله.»

میگم «نه؟ بله؟ یعنی چی؟»

میگه «نه. منظورم اینه که تو "بله" ثبت نام کردی؟»

میگم «گوشی هوشمند ندارم. از این خِنگاس»

میگه «باید ثبت نام کنی. قانونه.»

یه جور هم با اخم حرف میزد انگار من رفته باشم از زیر پتو کشیده باشمش بیرون و بگم بیا برو سر کار و دینارِ منو بده.

میگم «الان چی کار کنم؟میگه برو به یکی بگو با "بله" ثبت نامت کنه. درخواستت رو بده همونجا پرداخت کن بیا من بهت دینار میدم.»

رفتم بیرون. زنگ زدم همسر که پاشه زود بیاد آتلیه.

وارد نرم افزار "بله" شدم. تمام کارها رو کردم و میخوام پرداخت کنم میگه شماره کارتت با شماره همراه، همخوانی ندارد(یه همچین مضمونی). دوباره از آتلیه زدم بیرون رفتم دَمِ یکی از این دستگاه‌ها پول رو زدم به حساب همسر و برگشتم. دوباره مراحل رو طی کردیم این بار به نام همسر. پول پرداخت شد و شماره واریزی رو برداشتم رفتم بانک. ساعت حدودای یازده و نیم شده.

میگم «آقا برای دینار اومدم. فرمودید برم "بله" و ...»

حرفم رو قطع کرد و گفت «پاسپورت و کارت ملیت رو بده.»

دادم

گفت «شماره تلفن»

دادم

میگه «همچین تراکنشی برای بانک نیومده»

میگم «یعنی چی؟»

میگه «پول از حسابت کم شده؟»

میگم «آره»

میگه «پیامکش رو ببینم . یا رسید اون تراکنش رو»

میگم «تو گوشی همسرمه.»

میگه «همسرت چرا؟ بگو زود بیاد. یه ساعت دیگه بانک تعطیله»

میگم «تو سایت نوشته تا ساعت سه در این مورد خدمات میدید که»

جواب نداد

زنگ زدم همسر میگم «بیا بانک»

میگه «مشتری دارم»

میگم «زود کارش رو برس بیا»

اومد.ساعت دوازده و سی و شش دقیقه ست

میگم «آقا سلام مجدد برای دینار....»

حرفم رو قطع کرده میگه «کارت ملی و پاسپورتشون و رسید تراکنش!»

دادیم دستش. یه بررسی کرد و گفت «فعلا که برامون دینار نیاوردن تو این دو سه روزه سر بزنید.»

میگم «یعنی چی؟ اونجا اسم شعبه شما رو زده بودن. خوب اگر ندارید و عقب موندین چرا اعلام نمیکنید که ملت اسیر نشن.»

میگه «آقا مگه فقط شمایی؟ فردا بیا.»

میگم «مگه من بیکارم که هر روز بیام سر بزنم کار و کاسبیم چی؟»

میگه «آدم برای امام حسین باید همه کار بکنه و خیلی از کارها رو هم بیخیال بشه. کار و کاسبیت یکی از اون کاراست.فردا بیا»

دنبال سربازه میگشتم اسلحه رو از دستش بگیرم و خشاب رو خالی کنم تو دهنِ این آفا؛ که نبود.

پ‌ن: دارم با این اراجیف سعی و تقلا میکنم که بمونم و دوباره غیبم نزنه. ببخشید که جواب کامنتا رو نمیدم. سوالی توشون حس نمیکنم که جوابی بدم. شمایی که چیزی مینویسی برام، ازت ممنونم. و شمایی که نخونده لایک یا تایید میکنی، از شما هم ممنونم.

امسال هم توفیق بشه میخوام برم. نمیدونم دوربینمو ببرم یا نه. همه میگن نبر امنیت نیست به فنا میری. اما خودم دوست دارم ببرمش. نمیدونم چه کنم!!!

بازدید : 19
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله‌ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.

***

یه دوست قدیمی‌که مدتهاست در اینجا {لینک}بعنوان تصویربردار و تدوین‌گر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی‌با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه‌‌‌ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.

***

خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کج‌ْشونه زده‌ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین‌ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمی‌نهاد و سرش به کار خودش گرم بود.

آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.

«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»

«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»

«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم»

یه بار به طور کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»

***

آقا رحیم با کمی‌تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه.

دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی‌که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.

«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»

قهقهه‌ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»

یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.

«چی میخوری؟»

«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»

«من هوس ماهی تُن کردم.»

« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»

با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی‌هاش رو با بزاقت بشوری.

همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه‌‌‌ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ‌های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع‌ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.

انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش.

داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه‌ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.

«چرا نمیخوری؟»

«بعد از نهار میخورم»

«بعد از نهار؟»

«آره چون قرص دارم.»

«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»

«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»

«چی رو؟»

«ماهیِ تُن دیگه»

«ماهی تن؟»

«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»

یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه‌‌‌ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم

گفت: « "موهیتو" منظورته؟»

گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»

اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»

«گفتم این؟»

«آره»

«این چیه؟ماهیتو؟»

«موهیتو»

چندثانیه‌‌‌ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.

آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»

یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع‌ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.

«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.

اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع‌هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»

گفت: «گیر کرده تو نی؟»

«نه. منتظرم خنک تر بشه»

«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع‌ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.

با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم.

«خوبی؟»

«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو‌ها رو خوب میشورم و میجوَم.»

«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.

پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/

برچسب ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 31
  • بازدید کننده دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 256
  • بازدید سال : 2030
  • بازدید کلی : 38563
  • کدهای اختصاصی