loading...

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

بازدید : 2
شنبه 15 فروردين 1404 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!

تو خیابون دیدیمش و بعد از سلام و حال و احوال پرسی بهش میگم: آقات میگه سالی سه چهار بار میری کربلا

میگه: آره اگر قبول کنن

میگم: بابا نورچشمی! چرا قبول نکنن؟ حالا چرا انقدر زیاد میری؟ تور داری؟

میگه: نه میطلبن دیگه

میگم: میطلبن و فکر میکنی قبولت نمیکنن؟

هیچی نمیگه

با خودم گفتم این که راه پاش باز شده و احتمالا با یه توری چیزی آشنایی داره . یه سنگی بندازم شاید گرفت.

میگم: عاشورا تاحالا کربلا بودی؟ خیلی دوست دارم عاشورا اونجا باشم

و از احساسم نسبت به کربلا و روز عاشورا و علاقه م برای حضور در اون زمان و مکان، کلی حرف زدم.

خیلی خونسرد گفت: میتونی غَمه رو تحمل کنی؟

با خودم گفتم ایول گرفت. عاشورای امسال کربلام

میگم: غَمه دیگه. سرتاسر ماجرای عاشورا غمه.

میگه: غم نه. قمه.

چشمام گرد میشه و میگم: قمه؟ قمه چیه؟

میگه: خون. بوی خون و گوشت گندیده رو میتونی تحمل کنی؟

میگم: چه خبره اونجا مگه؟

یه لحظه گفتم شاید از بس گاو و گوسفند و شتر میکشن چنین چیزی میگه

میگه: تو خیابونهای نزدیک حرم خون جاریه. خون آدم.

یه لحظه فکر کردم از این دست آدمهای متوهمیه که داره مزخرف میگه

گفت: یه رسمی‌هست که یه سری از قوم‌ها دارن و قمه زنی میکنن. به سرشون، به دستشون. یا با زنجیرهایی که بهش تیغ وصل کردن، خودشون رو زخمی‌میکنن. اعتقاد داری؟

گفتم: نه این جهله.

گفت: نه این اعتقاده.

حالا مطمئن شدم که آدم متوهمیه و داره مزخر ف میگه

میگم: شما هم قمه زدی؟

یه جوری که انگار میخواد به منِ کپر نشین بگه تو قصر چند هزار هکتاری زندگی میکنه و به خاطرش باید به من فخر بفروشهمیگه: آره.

همسر که شاهد گفتگوی ما بود و قشنگ معلوم بود اگر بیشتر ادامه میدادیم رسما حالش به هم میخوردگفت: امام حسین راضیه که شما به خودت آسیب میزنی؟

میگه: من فقط یه خراش ایجاد میکنم. میزان خونی که از من بیرون میزنه به اراده‌ی امام حسینه.اونوقت معلوم میشه که کم راضیه یا خیلی.

چشمام گرد تر میشه. اونقدر که میخواد از لای پلک‌هام بزنه بیرون

همسر میگه: به نظرم این ابهانه ست

میگه: شما حق ندارید مسخره کنید.

میگم: مسخره نکرد که. گفت این یک عمل ابهانه ست.

میگه: مسخره کردنه دیگه.

میگم: بیخیال پیاده روی اربعین هم رفتی؟

میگه: اعتقادی به این سوسول بازیا ندارم.

یکی از چشمام درسته از حدقه میزنه بیرون و میفته زمین ، خم میشم و برمیدارم و خاک‌های روش رو لیس میزنم و میذارمش سرجاش.

میگم: سوسول بازیه؟

میگه: آره.

میگم: آقا خیلی تاکید دارن به این پیاده روی.

میگه: آقا کیه؟

میگم: رهبر

میگه: من اونم قبول ندارم. پیرمردِ ...

حرفش رو قطع میکنم ومیگم: ولی ظاهرتون اینطور نشون میده که صبح تا شب تو بیتِِ رهبری مشغول جمع آوری نصایح ایشون هستید و جزو ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرتون.

میگه: من فقط یه زن چادریَم.

همچنان که مشغول فرو کردن چشمهای از حدقه بیرون زده م بودم، ازش ترسیدم گفتم نکنه یه وقت بهمون حمله کنه پس به همسر اشاره زدم بریم؟

همسر گفت: نه صبر کن ببینم این دقیقا فازش چیه؟

دستش رو گرفتم و به زور کشیدمش و گفتم کار دارم باید بریم.

و رفتیم.

توی راه جاتون خالی یه کبابی دیدیم که گوشت برادر میفروختن نشستیم یه دل سیر از عزا دراوردیم و رفتیم خونه.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 180
  • بازدید کننده امروز : 156
  • باردید دیروز : 45
  • بازدید کننده دیروز : 41
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 248
  • بازدید ماه : 496
  • بازدید سال : 2270
  • بازدید کلی : 38803
  • کدهای اختصاصی