همیشه برام سوال بود این عزیزان چی پیش خودشون فکر میکنن که میکروفون رو مثل لوله آندوسکوپی فرو میکنن تو حلقشونو انتهاش رو میچسبونن به زبون کوچیکشون و یه چیزایی رو بیان میکنن که فقط تو تصورات خودشون معنی داره و تنها چیزی که به گوش میرسه اینه.
+یه کم بیایم حال همدیگه رو خوب کنیم.
این روزها با یه پیرمرد 96 سالهای درگیرم که تمام ناتوانیهای دنیا رو در خودش جمع کرده. ناتوانی در دیدن. در خوب شنیدن. در راه رفتن. غذا خوردن. اجابت مزاج و حتی گاهی حرف زدن. پیرمردی که به اندازه 96 سال، به ازای هر روزِ این 96 سال. و به ازای هر ساعتِ هر روزِ این 96 سال، خاطره و پند و نصیحت داره اما حیف که دیگه حافظه نداره. پیرمردی که توان نداره. حال نداره. نا نداره. زور نداره. قدرت تکلم نداره. بینایی نداره . شنوایی نداره اما همچنان، به یک چیز امید داره. بازگشت سلامتیش. شب به شب قطرهی چشمش رو میریزه بلکه روزنهای از نور به چشمش برگرده. صبح به صبح قرص فلان رو میخوره، ظهر به ظهر فلان کپسول رو میخوره، و هزاران تن دادن به دوا و دکتر رو پذیرفته تا وقتی که نوهها و بچههاش میان سراغش، بتونه لبهاش رو تکون بده و به زور یه لبخند کوچولو نثارشون کنه. پیرمرد برای حفظ لبخندش و مهر ورزیدن و امید دادن به اطرافیانش زنده است. واِلا زیر لب مدام زمزمه میکنه: « چه نَشیمِه؟»