از طرف بنیاد شهید سفارش دادن براشون یه فیلمنامه بنویسم که سیاستهای کلی بنیاد شهید رو توش لحاظ کنم و به شهدای دفاع مقدس یا شهدای حرم و یا مدافع امنیت و جوانان و دغدغههاشون و غزه و خانه و خانواده هم ربطش بدم. سیره نبوی هم فراموش نشود.
یه طرحی بهشون دادم و خوندن و احضار کردن بنده رو
یارو: آقاآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ (همینقدر کشید آقا رو) این خیلی چیزه. نمیشه این چیزاش رو یه ذره کم کنی؟
گفتم: خوب اون چیزاش کم بشه که دیگه معنی پیدا نمیکنه
یارو: آخه خداییش خیلی چیزه بعدا برامون بامبول میشه
(خنده م گرفت) گفتم: خوب باشه ولی فکر نکنم خیلی هم چیز باشهها.
یارو: نه خدایی خیلی چیزه. اینها بدجوری چیزَن.
گفتم: اگر این چیزا رو حذف کنم باید این داستان اینطوری تموم بشهها (بعد یه پایان آبکی براش تعریف کردم)
یارو : خوب باشه این هم قشنگ میشه دیگه. نمیشه؟
(رفتم یه کم روش کار کردم و چیزاش رو حذف کردم و یه سری چیز دیگه مجبور شدم اضافه کنم. اما اون چیزا دیگه منشوری و ممیزی نبود)
(دو روز بعدش)
یارو: میگم این چند تا چیز هم مدیر واحد گفته حذف بشه و این چیزا اضافه بشه
گفتم: خوب این که اصلا از موضوع اصلی پرت میشه که. رسما داره میشه یه داستان دیگه.
یارو: عیب نداره. اونا با این چیزا، ذوق میکنن
(رفتم و دوباره اون چیزا رو حذف کردم و اون چیزایی که خودم اضافه کرده بودم هم حذف کردم و یه چیزایی که خودشون خواسته بودن اضافه کردم و شنبه هفته بعدش رفتم اونجا)
یارو: خوب الان خوب شد ولی اون روز بعد از اینکه شما رفتی مدیر واحد گفت این چیزا هم حذف بشه
تو دلم گفتم: پاشم با لگد برم تو آبگاش؟ یا دل و روده ش رو بکشم بیرون؟
اما به خودش گفتم: خوب الان این چیزا هم حذف بشه که دیگه فیلم داستانی نمیشه میشه یه کار مستند. یا بهتره بگم یه کار گزارشی گفتگو محور.
یارو: آره آره دقیقا همین رو میخوان
گفتم: خوب از اول بگو یه کار مستند میخوای (همون جا ایدهای که به ذهنم خورد رو براش تعریف کردم. ذوق کرد.)
یارو: اصلا پاشو با هم بریم پیش مدیر. همونجا حل و فصلش کنیم
دوباره تو دلم بهش گفتم: خوب مرد حسابی اگر تو هیچ کارهای چرا هفت هشت روزه من رو درگیر خودت کردی؟
ولی به خودش گفتم: بریم ببینیم چی میشه
مدیر واحد: به نظرم این موضوع هیچ ربطی به شهدا ندارهها
من: :|
مدیر واحد: طرح باید جون دار باشه
من: :|
مدیر واحد: اون چیزی که تو ذهن مرکزه این نیست
یارو: منم بهشون گفتم
من: :|
مدیر واحد: طرح دیگهای ندارید؟
(نشستم قصهی فیلمنامه اولی رو که بهشون داده بودم مفصل تعریف کردم)
مدیر واحد: خوب این که خیلی خوبه. چرا این رو نیاوردی؟
(داشتم شاخ در میاوردم)
یارو: آره به نظر منم این خیلی خوب بود
گفتم: خوب من هم اول همین رو دادم خدمتتون که رد کردید.
مدیر واحد: (نگاه به کاغذا کرد و بعد رو به من، خیلی متفکرانه گفت: ) ولی اینی که من میبینم اون نیست که تعریف کردیدا
گفتم: نه همین بود بخدا. دادم ایشون و شما خوندید و اصلاحیه زدید و تغییرش دادید دیگه
یارو: به من دادی؟
(یه کم چپ چپ نگاش کردم و پشیمون شدم از اینکه دل و روده ش رو نکشیدم بیرون.یارو هم خیلی حق به جانب به نگاه میکرد)
یارو: همین که مدیر میگه خوبه اون رو بیار
(داشتم عصبانی میشدم پس) گفتم: ببخشید این طرح رو قبلا دادم جایی و فروختمش. نمیتونم باهاتون همکاری کنم
مدیر واحد: چرا؟ (آرنجهاش رو گذاشت رو میز و تسبیح رو جلوی صورتش میتابوند و ادامه داد) واقعا همهی ما مدیون شهدا هستیم و باید یه کاری براشون بکنیم( بعد یه لبخند نجسی زد که حالم به هم خورد)
گفتم: مدیر مرکزتون کیه؟ نفر آخری که باید یه طرح رو تصویب یا تایید کنه کیه؟
مدیر واحد: میفرستیم واحد فرهنگیِ مرکزی. یعنی تهران
گفتم: من با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام. ریههام سنگین میشن. فشارم میره بالا و دچار تشنج میشم)
(یه کم سکوت کردن و تو ذهنشون داشتن این دوتا موضوع رو به هم ربط میدادن و احتمالا به نتیجهای هم نرسیدن)
مدیر واحد: خوب الان چی کار کنیم؟ آماده ش میکنی؟
گفتم : نه
یارو: چرا اونوقت؟
گفتم : عرض کردم که با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام.
(دوباره رفتن تو فکر و از جام بلند شدم که بیام بیرون)
مدیر واحد: الان ما چی کار کنیم؟
گفتم: شما رو نمیدونم ولی من میرم به کارام برسم.
مدیر واحد: چاییتون رو میل نکردید.
(همینطور که داشتم میرفتم بیرون) گفتم: نمیخورم. شما میل کنید.
(و زدم بیرون)